هو البصیر
زن مانند یک پرنده ی پر شکسته است زن و پرنده ماجرای به دام افتادنشان یکی است.او وقتی که داشت پرواز می کرد خبر از هیچ چیز نداشت و هنگامی که طعمه ای دید اول دور و برش را خوب نگاه کرد که خطری تهدیدش نکند و خیال می کرد که تحقیقش درست بوده؛محک زد و فکر کرد محکش جواب داده. حالا که در قفس افتاده فکر می کند خدایا من که فکر همه جایش را کرده بودم! من چقدر مطمئن شده بودم! من که بارها و بارها از تله ها و طعمه ها گریخته بودم. من که کارکشته ترینها بودم و دیگران را نصیحت می کردم که ... و پس از افسوس بابت آن یک لحظه ی کوتاه اشتباه نگاهی نا امیدانه به آینده می کند و می گوید:خدایا!یعنی من در این قفس می میرم؟به علت دلتنگی برای باغ، آسمان، برای آزادی و یا شاید از بس نخندیده ام می میرم؟کاش کسی که مرا در قفس انداخت می توانست برایم نقش آسمان را بازی کند! کاش مثل روزهای اول که برایم آب و دانه می گذاشت می بود!چه اشتباهی!عجب گیری افتادم! چه پرنده ی زیبا و خوش صدایی به نظر می رسیدم! چقدر قیمتی بودم! حالال انقدر حرص خورده ام که پرهایم تغییر رنگ داده اند!صاحبم هم انقدر به من بی توجه شده که در انباری رهایم کرده و مرا درک نمی کند!
راستی!اشتباه کردم !زن مثل پرنده نیست ! چون در زندگی پرنده (سران فتنه)ای وجود ندارند تا با دخالت ها ایجاد اغتشاش کنند!